نِوِشت



یک پروژه از جایی گرفته ام و با اینکه سخت به پولش احتیاج دارم، پشت گوش انداختمش. موعد تحویلش هر روز نزدیک تر می شود و من می بینم که چقدر کار سخت مانده تا شاید این را به نتیجه ای برسانم. و خب، وقتی به این همه کار فکر می کم، باز خوابم می گیرد و فیلم های روز و توئیتر و تلگرام و . انگار کهخ تا ابد برای این کارها وقت هست و می توانم زمان را کش بیاورم که دم دقایق پایانی، روز را کش بیاورم و بنویسم و بنویسم و بنویسم.

مرد روزهای اضافه ام. آدم دقایق پایانی! این چند روزه همیشه همسرم می گفت تو که روز آخر می نشینی پاش!» و هیچوقت هم سختی کار را جدی نگرفت. چون طی این سال ها، چیزی که دیده آدم دقیق و منظم نبوده. کسی بوده که سر وقت هر کاری، ثانیه های آخرش رفته و فقط با لطف خدا توانسته کار را به جایی برساند. پیشتر جایی کار می کردم و تاکید مدیر (و رفیقم) روی این بود که خیالم راحته که کار رو بالاخره می رسونی» کار را با کلی ایراد می رساندم و تهش اصلاحان می خورد و دوباره دقیقه نودِ انجام اصلاحات ها، اصلاحات انجام می دادم و ادامه ی بازی!

این سبک زندگی خوب است؟ برای من آره! دوستش دارم. دقیقه نود بودن. استرس نهایی کار را دوست دارم. اصلا نمی توانم بدون استرس هیچ کار را انجام دهم. در هیچ سبک و سیاقی! ولی دو تا اشکال دارد:

اول اینکه تخمین هایم تخمین دقیقی نیست. بعضی وقت ها تخمین می زنم کاری 2 ساعت طول می کشد. اما وقتی واردش می شوم می بینم 5 ساعتی من را مشغول خودش می کند. برای همین هم هست که غالبا از قرارهایم جا می مانم،همیشه کمی دیر می رسم. و همیشه کمبود خواب دارم :) مشکل کم تخمین زدن» در همه شئون زندگی ام وجود دارد. از محاسبه فاصله زمانی رسیدن به ایستگاه قطار و فرودگاه و خانه تا مسائل مالی (شاید هم کمی خسیسم!)

دومین مشکل که راه حلی هم ندارد؛ پیر شدن است! دارم پیر می شوم و این را توی رفتار تک تک اندام های بدنم حس می کنم. قبلتر خیلی راحت 3 نیمه شب می خوابیدم و به کلاس هشت صبح می رسیدم. اما الان ساعت یک باید بخوابم و هفت به زور از رختخواب دل بکنم. چشم ها و گوش هایم بهتر کارمی کردند و الان، حسابی خسته اند. و خب، این ها چاره ای ندارد وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ». و خب، من هنوز فکر نمی کنم. خوب فکر نمی کنم که دیگر آن پسر 21 ساله نیستم و وقتی فردا باید پروژه ای را تحویل بدهم، وقت وبلاگ نویسی نیست!


حقیقتش می خواستم در مورد بادیگارد بنویسم. در مورد این اثر به شدت ضعیف که علی رغم فضا سازی رسانه ای، واقعا چیزی برای گفتن نداشت. با اطمینان می گویم که اگر متولی این فیلم سازمان رسانه ای اوج» یا همان سپاه» نبود، همان بلایی که سر گزارش یک جشن» آورده شد، بر سر این نیز می آمد.

اما ورق جور دیگری رقم خورد. به جای اینکه در مورد این فیلم بنویسم، جالا ذهنم را چیز دیگری پر کرده است. قصه از این قرار است که اجبارا توفیق شد یکی از دوستان قدیمی را ببینم. کسی که روزگاری به من می گفت داداش» و البته از آن سنخ آدم ها نبود که داداش، داداش.» گفتن ورد زبانش باشد. من شاید در دوره ای - که خیلی هم دور نیست-  صمیمی ترین دوستش بودم. حرف هایش را علی رغم تفاوت های بنیادی مان به من می زد و در کل خوش می گذشت. هر چند بعضی جاها خیلی اذیت می شدم ،اما خب، دوستی یعنی همین.

گذشت و گذشت و آدمی زاد دورتر شد. از هم دورتر شدیم هم به مسافتِ جغرافیایی و هم به لحاظ فکری. دانشگاه شاید اینطور با ما کرد. نه با ما دوتا، که با همه ی بچه های دبیرستان. به طوری که امروز وقتی توی یک گروه تلگرامی هم هستیم، نمی توانیم با هم زندگی کنیم، آن هم مایی که هفت سال هر روز صبحمان با سلام به هم شروع می شد.

الغرض، این عوض شدن ها، دور شدن ها، به مذاق من اصلا خوش نمی آید. حسرت می خورم هر بار که از رفقای قدیمی بی خبرتر می شوم، یا رابطه شان سردتر می شود، یا خبرشان را می شنوم که پرواز کرده اند به ینگه دنیا برای تحصیلات عالیه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان سریال آقازاده قسمت 23 دانلود فیلم و سریال گل های ناشناخته حجت الاسلام امیر جنگجو محمد سبزی مهدیه آمل معرفی برندهای سمعک سقف متحرک هر آنچه که درباره دیجیتال مارکتینگ می خواهید بازرگانی مواد اولیه رزین ، چسب ، لاستیک و ...